شکستهای پیدرپی
پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۳۹ ق.ظ
موفقیتهای اقتصادی چین، قدرتگیری روسیه، موفقیت کشورهای آسیایی پاسیفیک، ظهور انقلابهای گسترده در کشورهای دیکتاتور عربی و البته متحد غرب، مانند مصر و شکست آمریکا در عرصهی رقابت کشورهای مختلف در سوریه را میتوان از مصادیق شکست دوران تسلط غرب و در رأس آن آمریکا دانست...
مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای مجلس خبرگان، در اواخر سال گذشته، بیان داشتند که آرامش ظاهری جبههی مسلط جهانی، یعنی همین قدرتهای سنتیای که در دنیا حاکم بودند، چه قدرت آمریکا، چه قدرتهای اروپایی؛ که یک آرامشی داشتند؛ اینها از لحاظ اقتصادی، از لحاظ رسانهای، از لحاظ استقرار اجتماعی در داخل کشورهایشان و یک آرامشی بهظاهر بر زندگی اینها حاکم بود که امروز بههم خورده است و نشانههای این بههمخوردگی را انسان میبیند.(1)
چند دههی بیشتر از نظریهی تاریخی فوکویاما تحت عنوان «لیبرالدموکراسی پایان تاریخ است» نمیگذرد. افول شدید روسیه بعد از فروپاشی شوروی، تلاشهای ناتمام چین برای دستیابی به رشد اقتصادی، تضعیف شدید نظامهای ملیگرا و چپگرا به خاطر پایان نظام دوقطبی، توسعهی اقتدار آمریکا در سراسر کرهی زمین را میتوان دوران تجربهی هژمونی آمریکا نامید (غرب 6). در این دوران بود که فوکویاما، با شوق سرشار از پیروزیهای یکهتازانهی آمریکا، نظریهی فراگیر شدن دموکراسی و مردمسالاری بهعنوان یک الگوی سیاسی و نیز اقتصاد آزاد بهعنوان یک الگوی جهانشمول اقتصادی را مطرح ساخت (فوکویاما، پایان تاریخ). زمانی که احساس میشد لیبرالدموکراسی پایان تاریخ خواهد بود، اما رفتهرفته وقایعی در گوشهوکنار جهان اتفاق افتاد که این تئوری را در نظریه و عمل به چالش کشاند.
موفقیتهای اقتصادی چین (که هرگز نمیتوان آن را کشوری لیبرالدموکرات نامید)، قدرتگیری روزافزون روسیه، موفقیت کشورهای آسیایی بهویژه در حوزهی پاسیفیک (که خارج از محدودهی ممنوعهی غرب محسوب میشوند)، ظهور انقلابات گسترده در کشورهای دیکتاتور عربی و البته متحد غرب مانند مصر و شکست آمریکا در عرصهی رقابت کشورهای مختلف در سوریه و همچنین اوکراین در این اواخر را میتوان مصادیق شکست دوران تسلط غرب و در رأس آن آمریکا دانست که در این مقاله به بررسی آنها خواهیم پرداخت.
بحث نظریِ افول قدرتهای بزرگ
دنیای غرب زمانی در مؤلفههای گوناگون بهویژه اقتصادی، سیاسی و نظامی به قدرت زیاد و بلامنازعی دست پیدا کرد، اما شواهد و مصادیق مختلف جهانی حاکی از آن است که این قدرت بلامنازع رو به فرسایش گذاشته و کشورهای دیگر، که بعضاً به هیچوجه با معیارهای لیبرالدموکرات سازگاری ندارند، خود را به آنان رساندهاند. اصولاً قدرت هژمون، برای در اوج ماندن، باید متحمل هزینههای زیادی شود که این هزینهها ماندن ابرقدرت در هژمون را سخت میکند. حمایتهای مالی فراوان از متحدین، دخالت در جریانات مختلف جهانی، تلاش برای مدیریت جهانی براساس منافع هژمون و... از این نمونه است. بر همین اساس، برخی معتقدند از دههها قبل روند افول هژمونیک آمریکا آغاز شده است و این سیر در آینده نیز ادامه خواهد داشت.
آنتونیو گرامشی، نظریهپرداز معروف مارکسیست و واضع نظریه و اصطلاح مشهور هژمونی، معتقد است هژمونى ترکیبى از سلطه و مقاومت است. قدرت هژمونیک به این دلیل که به رضایت اکثریتِ تحت سلطه نیاز دارد، هرگز نمیتواند کاملاً مسلط و جهانشمول شود. هژمونی باید تأمین، باز تولید و حفظ شود. حفظ و تداوم آن نیز، نیازمند این است که گروه حاکم به گروههای تابع خود، امتیازاتی بدهد. بسیاری از نظریهپردازان سیاست بینالملل، بعد از فروپاشی شوروی سابق، بر این عقیدهاند که آنچه هژمونی ایالات متحدهی آمریکا و سلطهی تام این کشور بر جهان خوانده میشود؛ در یک دورهی کوتاه زمانی قابل تصور خواهد بود و این وضعیت برای آمریکا نمیتواند برای مدت طولانی ادامه پیدا کند. قدرت و رضایت دو اصل اساسی و پایههای هژمونی هستند. وقتی که رضایت در کار نباشد شرایط براندازی قدرت نیز فراهم میشود. آمریکا در پرداخت هزینهی کسب قدرت و رضایت در عرصهی بینالملل دیگر توانایی سابق را ندارد و بهشدت در حال افول است که این امر موقعیت برتریطلبانهاش را در موضع انفعال قرار داده است.(2)
از این گذشته، شواهد مختلف نشاندهندهی افول برتریهای نسبی دنیای غرب و همچنین گرفتار آمدن در مشکلات و معضلات داخلی و خارجی خود است؛ مشکلاتی که رهبر معظم انقلاب از آن با تعبیر از بین رفتن آرامش غرب در ابعاد گوناگون یاد میکنند که در ادامه، به بررسی اجمالی این شاخصها خواهیم پرداخت.
ابعاد افول قدرتمندی غرب
اروپا و در رأس آن، کشورهایی مانند آلمان در طی دهههای گذشته رشد و شکوفایی اقتصادی خوبی را در کشورهای خود شاهد بودند، رضایتمندی مردم، رشد مناسب اقتصادی، ارتقای شاخصهای توسعه، آمار اشتغال مناسب، تولید و رونق چرخههای اقتصادی و... اما از سال 2011 بحران اقتصادی فراگیری در غرب و در ابتدا در یونان آغاز شد که بهسرعت به دیگر مناطق اروپا نیز کشانده شد. این بحران، علاوه بر وخیم کردن اوضاع اقتصادی، نارضایتی مردم را نیز به دنبال داشت که نمود عینی آن اعتراضات گستردهی مردم در شهرها و کشورهای مختلف اروپایی بود. آمار روزافزون بیکاری، بازپسگیری خانهها توسط بانک به دلیل عدم بازپرداخت به موقع تسهیلات دریافتی، تعطیلی کارخانهها یا اخراج همزمان تعداد زیادی از کارگران، ورشکستگی بانکها و... به سرعت در بسیاری از شهرهای کشورهای اروپایی فراگیر شد و مردم ناراضی را به خیابانها کشاند.
کشورهای اروپایی، که با رصد اتفاقات مختلف در گوشهوکنار دنیا به دنبال مدیریت امور جهانی به نفع خود بودند، بهسرعت درگیر اتفاقات تلخ و ناگواری در داخل کشور خود شدند؛ بهطوری که اعتراضات خیابانی مردم در خیلی از شهرها و کشورها به یک اتفاق عادیو روزمره تبدیل شد و در برخی موارد نیز استعفای مسئولین و دولتها را در پی داشت. اما دولتمردان همچنان راه را در اجرای سیاستهای ریاضتی میدیدند که این امر نیز نارضایتی مردم را دوچندان میکرد.
این بحران اقتصاد آمریکا، بهعنوان بزرگترین اقتصاد جهانی را طی سالهای اخیر نیز با بحران شدید و مشکلات عدیدهای مواجه ساخت؛ بحرانی که یادآور بزرگترین رکود اقتصادی در آمریکا در اوایل قرن بیستم بود؛ بحرانی که طولانیترین و بدترین رکود اقتصادی در تاریخ شکلگیری دنیای صنعتی مدرن محسوب میشد از اواخر سال 1929 تا 1940 به طول انجامید؛ اما بحران کنونی آمریکا، که از بخش مسکن آغاز شد، زمانی ایجاد شد که بدهی انباشتهشده از قبل به حد غیرقابل کنترلی رسید و هزینهی بازپرداخت آن نیز افزایش یافت، اما در مقابل، سطح درآمد واقعی در آمریکا رشدی پیدا نکرد. برخی از کارشناسان اقتصادی، سیاستهای بوش بهعنوان رئیسجمهور آمریکا را یک فاجعهی تمامعیار تلقی میکنند. نتیجهی سیاست خارجی بوش تضعیف وجههی آمریکا در زمینههای اخلاقی، نظامی، اقتصادی و سیاسی بوده است. دومینیک استراوس کان، رئیس پیشین صندوق بینالمللی پول، پیشبینی میکند که هیچ کشوری از پیامدهای این بحران در امان نخواهد ماند. بهعقیدهی کارشناسان، هر اقتصادی که بیشتر در اقتصاد جهانی فرو رفته باشد از بحران اقتصادی آمریکا تأثیر بیشتری خواهد پذیرفت.(3)
در نهایت نیز این اتفاقات مردم ناراضی آمریکا را به خیابانها کشاند و جنبش والاستریت را رقم زد. جنبشی که مردم ناراضی را از سپتامبر 2011 تا مارس 2012 در خیابانها نگه داشت. مردمی که برای رفع نابرابریهای اقتصادی، مبارزه با فرهنگ اقتصادی سرمایهداری و از بین بردن دسترسی و نفوذ دلالان شرکتی و غولهای پولی در دولت آمریکا دست به این اعتراضات زده بودند. همچنین چین، بهعنوان یکی از رقبای آمریکا از دههی هفتاد به بعد، بهسرعت، شاخصهای اقتصادی خود را ارتقا بخشید و با تجربهی چندین دوره رشد اقتصادی دورقمی در تعقیب آمریکا، بهعنوان قدرت برتر اقتصادی در حال حرکت است و بعید نیست که بتواند در سالهای آتی خود را در جایگاهی بالاتر از آمریکا قرار دهد. کشوری که هرگز نمیتوان آن را منطبق با معیارهای غرب خواند.
در ابعاد سیاسی نیز بهسرعت یکهتازی آمریکا در عرصهی معادلات جهانی رو به افول است. پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 57 و مقاومت 35سالهی آن در برابر زورگوییهای آمریکا و اروپا، خود گویای این مسئله است. شکست پیاپی سیاستهای آمریکا در خاورمیانه نمونهای دیگر از آن است. آمریکا با حملهی نظامی به کشور افغانستان طالبانِ مخالف ایران را از بین برد و از قضا حکومتی روی کار آمد که رابطهی دوستانهای با ایران برقرار کرد. وضعیت عراق اما از همهی اینها اسفناکتر است. آمریکا، با حمله به کشور عراق، صدام و حزب بعث را که دشمنان قسمخورده ایران بودند از بین برد و دست قضا افرادی را بر سر کار آورد که سالها در ایران زندگی کرده و حتی برخی از آنان مقلد دینی آیتالله خامنهای بودند. کاملاً واضح است که هیچگاه قصد آمریکا چنین چیزی نبود؛ اما کاهش قدرت آمریکا در منطقه، شکست پیاپی سیاستهای آنان در خاورمیانه، تلاش جمهوری اسلامی ایران در اقدامات زیربنایی و... چنین نتایجی را رقم زد.
مجموعهی این سیاستهای جنگطلبانه، حملات مکرر هواپیماهای بدون سرنشین در پاکستان و افغانستان، سیاستهای مداخلهجویانهی آمریکا در نقاط مختلف و... امروز آمریکا را به یکی از کشورهای منفور دنیا تبدیل کرده است؛ بهطوری که اعتراضات مردمی در خیابانها بههنگام سفر مسئولین آمریکایی به کشورشان به امری عادی تبدیل شده است. خیزش مردمی در کشورهای مختلف دیکتاتور عربی و متحد غرب از سال 2010 تاکنون و سقوط دیکتاتورهای متحد غرب جایگاه آمریکا و متحدانش را متزلزلتر ساخته است. اعتراضات گستردهی مردم بحرین و همچنین عربستان علیه حاکمان غربگرای خود نیز برگی دیگر از ناراضیان و مخالفین غرب محسوب میشود.
بحران سوریه از سال 2011 آغاز شد و غرب و در رأس آن آمریکا تلاش فراوانی را در جبههی دیپلماتیک و همچنین حمایت از مخالفین و تروریستها انجام داد تا بتواند رژیم حاکم بر سوریه را شکست دهد؛ اما با وجود گذشت چندسال از آغاز بحران، نتوانسته به نتیجهی مطلوبی دست پیدا کند.
در موضوع اوکراین و الحاق شبهجزیرهی کریمه نیز آمریکا و غرب متحمل شکست سنگینی شدند؛ به طوری که بهجز لفاظی و نهایتاً چند تحریم ساده کار دیگری را نتوانستند انجام دهند و بهنظر هم نمیرسد که بتوانند اقدام قابلتوجهی را انجام دهند؛ چرا که مقابله با روسیه نیازمند صرف هزینهی هنگفت نظامی است و آمریکا نیز با ارتش فرسوده ناشی از چند جنگ، هرگز چنین آمادگیای را نخواهد داشت. عدم پیشبرد اهداف آمریکا در موضوع هستهای ایران نیز نمونه ای دیگر از ناکامیِ سیاسی آمریکا محسوب میشود. آمریکا و غرب مخالفت خود را با برنامهی هستهای ایران زمانی آغاز کردند که ایران دارای حدود 160 سانتریفیوژ بود؛ اما پس از گذشت حدود 10 سال از آن قضیه و ارسال پروندهی ایران به شورای امنیت و اعمال تحریمهای مختلف، پیشرفت برنامهی هستهای ایران چشمگیر بوده و توانسته است تعداد سانتریفیوژها را به حدود 20 هزار عدد برساند و حدود 200 کیلوگرم اورانیوم غنیشدهی 20 درصد را تولید کند که اینها نشاندهندهی شکست اعمال فشار آمریکا علیه جمهوری اسلامی ایران است.
بحران اخلاقی نیز دیگر منجلابی است که غرب در آن گرفتار آمده است و در ادامه نیز این وضعیت وخیمتر خواهد شد. یکی از مهمترین نمونههای عینی آن، بحران خانواده در غرب است. یکی از عوارض این بحران خانوادههای تکوالدی است که مادر در آن هرگز ازدواج نکرده و از طریق نامشروع فرزنددار شده است. براساس برخی آمارها، از هر 5 کودک سفیدپوست آمریکایی یکی از مادری متولد شده که هرگز ازدواج نکرده است. در میان سیاهان، از هر دو کودک یکی اینگونه است. احتمال محروم شدن از مدرسه، مشکلات عاطفی، بزهکاری، سوءاستفادهی جنسی و آمار اعتیاد از جمله چالشهایی است که اینگونه خانوادهها را بیشتر تهدید میکند.(4)*
منابع:
1. سخنان مقام معظم رهبری در دیدار با نمایندگان مجلس خبرگان.
2. وبسایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی
3. خبرگزاری فارس
4. وبسایت باشگاه اندیشه
*محمدرضا امیرزاده؛ کارشناس ارشد علوم سیاسی.
برگرفته از سایت برهان